مهر 1386 - مه نو سفر
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در شگفتم از آن که نومید است و آمرزش خواستن تواند . [نهج البلاغه]
مه نو سفر
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
شکلات ...

*سوته دل* :: دوشنبه 86/7/23 ساعت 4:38 عصر

با یه شکلات شروع شد ...

من یه شکلات گذاشتم تو دستش ، اونم یه شکلات گذاشت تو دست من ...

من بچه بودم ، اونم بچه بود ...

سرمو بالا کردم ، سرشو بالا کرد ...

دید که منو می شناسه ...

خندیدم ...

گفت : دوستیم ؟؟؟

گفتم : دوست دوست ...

گفت : تا کجا ؟؟؟

گفتم : دوستی که تا نداره ...

گفت : تا مرگ ...

خندیدم و گفتم : من که گفتم تا نداره ...

گفت : باشه ... تا پس از مرگ ...

گفتم : نه ! نه ! نه ! نه ... تااااااااااااااااااااااا نداره ...

گفت : قبول ... تا اونجا که همه دوباره زنده می شن ؛ یعنی زندگی پس از مرگ... بازم با هم دوستیم ... تا بهشت ، تا جهنم ... تا هر کجا که باشه ، من و تو با هم دوستیم ...

خندیدم و گفتم : تو براش تا هر کجا که دلت می خواد یه تا بذار ... اصلا یه تا بکش از سر این دنیا تااااااااااااا اون دنیا ... اما من اصلا براش تا نمی ذارم ...

نگام کرد ، نگاش کردم ...

باور نمی کرد ...

می دونستم اون می خواست حتما دوستی ما (( تا )) داشته باشه ...

دوستی بدون (( تا )) رو نمی فهمید ...

گفت : بیا برای دوستیمون یه نشونه بذاریم ...

گفتم : باشه . تو بذار ...

گفت : " شکلات " ... هر بار که همدیگرو می بینیم ، یه شکلات مال تو ، یکی مال من ... باشه ؟؟؟

گفتم : باشه ...

هر بار یه شکلات می ذاشتم تو دستش ، اونم یه شکلات تو دست من ...

باز همدیگرو نگا می کردیم ؛ یعنی دوستیم ... دوست دوست ...

من تندی شکلاتامو باز می کردم ، می ذاشتم تو دهنمو تند و تند می میکیدم ...

می گفت : شکمو !!! تو دوست شکموی منی ...

بعد شکلاتاشو می ذاشت تو یه صندوق کوچولوی قشنگ ...

می گفتم : بخورش ...

می گفت : تموم می شه ... می خوام تموم نشه ... برای همیشه بمونه ...

صندوقش پر از شکلات شده بود ... هیچ کدومشو نمی خورد ... من همشو خورده بودم ...

گفتم : اگه یه روز شکلاتاتو مورچه ها بخورن یا کرما ، اونوقت چی کار می کنی ؟؟؟

گفت : مواظبشون هستم ...

می گفت : می خوام نگهشون دارم تا موقعی که دوست هستیم ...

بعد من شکلاتامو می ذاشتم توی دهنمو میگفتم : نه ! نه ! نه ! نه ... تااااااااااااااااااااااا نه ... دوستی که تا نداره ...

1 سال ، 2 سال ، 4 سال ... 7 سال ، 10 سال ........... 20 سالی شده ...

اون بزرگ شده ، منم بزرگ شدم ...

من همه ی شکلاتامو خوردم ، اون همه ی شکلاتاشو نگه داشته ...

اون اومده امشب تا خداحافظی کنه ... می خواد بره ... بره اون دور دورا ...

می گه می رم ، اما زود برمی گردم ...

من که می دونم می ره و برنمی گرده ...

یادش رفت شکلات به من بده ...

من که یادم نرفته ...

یه شکلات گذاشتم کف دستش ...

گفتم : این برای خوردنه ...

یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش ...

اینم آخرین شکلات برای صندوق کوچیکت ...

یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلاتاش ...

هر دو تا رو  خورد ...

خندیدم ...

می دونستم دوستی من « تا » نداره ، می دونستم دوستی اون « تا » داره ... مثل همیشه ...

خوب شد همه ی شکلاتامو خوردم ، اما اون  هیچ کدومشو نخورده ...

حالا با یه صندوق ، پر از شکلاتای نخورده ، چی کار می کنه ؟؟؟

نمایش تصویر در وضیعت عادی

 

 

 

 


دل من حالش خوشه ؛ خوشترش کن()

چاه می گوید...

*سوته دل* :: یکشنبه 86/7/8 ساعت 11:0 صبح

 

چاه می گوید :

غروب شد...

 می دانستم که در تاریکی می آید ...

 چه خوب که روزها را برای آمدنش برنگزید ؛ آخر اشک و غم مرا می دید و دیگر از روی دلسوزی ، نمی خواست دردهایش را به سفت جان من اعطا کند .

نخلستان ها خاموش شدند ...

 ماه قرص کامل بود و ستاره ها شرمشان آمده بود که نورشان را به رخ مهتاب همیشه تنها بکشند ...

باد صحرا بویی آشنا برایم آورد...

 به لرزه افتادم ...

 هر زمان که قدم بر زمین می گذاشت ؛ نه از روی سنگینی ؛ بل از هیبت و قدرتش زمین به لرزه در می آمد و در مقابل آن همه عظمت ، حقیروارانه می لرزید ... می دانست که یک آسمانی بر پهنه دنی اش گام می نهد .

با این مقدمات ، می دانستم که حضورش نزدیک است .

خدا را شکر می کردم که لرزشم را از سر قدومش می داند ، نه از سر ترسم . ترسی قدیمی که نشود یک شب حقیری ام را بفهمد ...

خود را آراستم ... به بهترین شکل .

نمی دانستم امشب چه برایش پیش آمده ...

رخ مهتاب به روی آب افتاده بود ... هیچ حال خوشی نداشتم . با این وضع ، صورتم را می دید .

لحظه ای گذشت . آمد ...

دست هایش را بر لبه چاه گذاشت و سرش را خم کرد .

به رسم همیشگی ، اشکهایش ، دانه دانه و به نظم و با اجازه ، از محاسنش به روی آب افتادند ...

چهره ی ماه در هم ریخت ...

آب خنک در سرمای شب صحرا ، گویی زیر خروارها هیزم به جوش آمده بود ...

سکوت نخلستان در هم شکست ...

تلی از شن ، در باد ستم صحرا ، به هوا خاست ...

همان به که ستاره ها پشت مهتاب پر ضیا پنهان شده بودند ، چون بی شک همه شان به زمین می ریختند وپهنه اش را پولک نشان می  کردند . ..

(( مرغ شب ، ناله ی تلخی زد و بگریخت )) ...

امواج آب متلاطم تر شدند ...

نمی دانستم طاقت می آورم یا نه ؟؟؟ ... نمی خواستم بداند که من هم از جنس همان خاکم ...

اشک می ریخت و مولایش را می خواند ...

دیگر مناجاتش را از بر بودم ... مؤلای یا مؤلای !

ملائک به صف شده بودند و وقتی اورا در این حال دیدند ، چشم هاشان باریدند و باریدند ...

گویی خداوندگار ، کوفه را در خواب کرده بود تا صدای مبارک ایشان به گوش نامبارک آن نامحرمان نرسد ...

آخر اینجا نزدیک من ، مردی می گریست ... چه فاجعه ای ست آن لحظه که یک مرد می گرید ... چه فاجعه ای !!!

آواز پر جبرئیل ، همواره در زیر غرفه ی بلند آسمان صحرا به گوش می رسید ...

لحظه ای آسمان در نظرم پدیدار شد ... (( شاهراه علی )) ، (( راه مکه  )) ، راهی که علی از آن به کعبه می رود ، چونان روشن شد که دیگر ماه در کمالش نوری نداشت ...

(( گز و تاق )) ؛ باز هم  حسرت پایبندیشان را در چشمهاشان می شد دید ... باز هم به باد می گفتند : (( به کجا چنین شتابان ؟ )) ... اما این بار ، حتی دیگر باد هم یارای دیدن این همه درد مرد افلاک را نداشت و پاسخی نداد و گذشت ...

فرشته ها نگهبان شده بودند تا نامحرمی از جنس اهریمن و دیوانش ، به آنجا که آسمان مهمان خاک بود ، نشود ...

او می گریست و ... من می گریستم ...

چه خوب بود که در آن هنگام اشکهایم را پشت بهانه ی پر آبیم پنهان کرده بودم و مرا و اشکم را نمی دید ...

سال هاست که او هر شب می آید و عوالم افلاک را در هم می ریزد و می گرید و در آخر با لبی خندان می رود ...

و سال هاست که هر شب پنهانی می گریم و تنم به لرزه می افتد و شاهد و گواه تمام این وقایع هستم ...

اما ... اما این عجب نیست که بگویم : (( هیچ گاه ... هیچ شبی ، ندانستم که چرا علی می گرید !!! ))

** سوته دل **


دل من حالش خوشه ؛ خوشترش کن()


من آن سوته دلم ، اما نه تنها
*بی تو می میرم ای یار من* مه نو سفر
سوته دل
سوته دل در بزم یاران هیچ یاری را نداشت***در مضیف ابرها در آسمان ماهی نداشت...
گل بی رخ یار خوش نباشد

مه نو سفر

بیا،بیا که مرا با تو ماجرایی هست
سوته دلان: 175202 بازدید

امروز: 3 سوته دل

دیروز: 6 سوته دل

از دل می گویند
برای محبوبم [154]
دجال آخر الزمان _8 [293]
باران که می بارد تو در راهی [198]
دلشدگان... [281]
[آرشیو(4)]


گذر خیال ما را...!!!


خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
فروردین 1387
تیر 1387
شهریور 1387
مهر 1387
دی 1387
مرداد 1388
شهریور 1388
اسفند 1388
تیر 89
آبان 89
آذر 89
بهمن 89


هستم ؟

یــــاهـو

مه نو سفر

یاران سوته دل



خلـــوتگـــه دل
وبلاگ گروهی فصل انتظار
حدیث راه عشق * گاه نوشتهای دانشجوی دانشگاه المهدی عج
وبلاگ شخصی محمدعلی مقامی
مذهبی فرهنگی سیاسی عاطفی اکبریان
پیاده تا عرش
● بندیر ●
خانه متروک
ارزش خبر
... حبل المتین ...
پر پرواز
... «« " الهه عشق " »»‍‍ ...
قرآن
روانشناسی آیناز
کالبد شکافی جون مرغ تا ذهن آدمیزاد !

رنگارنگه
خدا میدونی دوستت دارم؟
آواز پرجبرئیل
جهاد همچنان باقی است
احساس با تو بودن
هرچه می خواهد دل تنگت بگو(مشاوره)
سرگرمی و تفریحی
بسوی ظهور او
کبو ترانه .... تا بام ملکوت

آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
وبلاگ رسمی دوستداران و منتقدان دکتراحمدی نژاد
صمیمی با خواهرم
عــــشقـــــولـــــک
آهــــــــــــــــــــاوران
شیعه مذهب برتر Shia is super relegion
همسفر عشق
پاسبان *حرم دل* شده ام شب همه شب
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم...
زینب کبری س
نقد مَلَس
سرو آزاد
صبح ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
«روزی تو خواهی آمد.»
بوی خوش ظهور
پرواز
بیشه عشق
وبلاگ گروهی بصیرت
قدرت شیطان
فلک را سقف بشکافیم
آبجی زهرای خوب خودم
پرستو
موسسه آسیب های اجتماعی ستایشگران
راز و نیاز با خدا
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
اس ام اس عاشقانه
زیبایی سایه خداوند بر کهکشانهاست
وبلاگ ایران اسلام
انا مجنون الحسین علیه السلام
خاطرات خاشعات
گل یخ
معجزه ی شیطان
اس ام اس سرکاری اس ام اس خنده دار و اس ام اس طنز
کلبه تنهائی من
او برای دم هر ثانیه ام رحمتی بود عظیم!
دختر و پسر
من ... تو ... باران
دست نوشته های سید مرتضی آوینی
ارتباطات ....... نگین حدادی
به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم...
عاشق خدا باش تا معشوق خلق شوی !
سلام آقا
در هوای دوست
ستاره شب
تنها ترین تنها
سیگنال های مغزی ..........الهام زرگر
پارسیان...علیرضا موسوی
کوچه خوشبختی ... میترا لبافی
تنفس تنهایی(دوست عزیزم)
حمید روحانی ....سفرنامه
شکوفه ها را نچینید ... افروز اسلامی
ای که مرا خوانده ای....... راه نشانم بده
آقای محمد کاظم روحانی نژاد ... داداش
بوی یاس
اسلام حقیقی
یادداشت‏های بدون ‏متن!
نازنین زهرا ......یوسف سلامی
حدیث عشق
کلبه احزان
دفتر مقام معظم رهبری
خبرگزاری ایرنا
یادداشت های شخصی دکتر احمدی نژاد
خبرگزاری فارس
واحد مرکزی خبر
دانشکده صدا و سیما
یادداشت های کامران نجف زاده
رجا نیوز
باشگاه خبرنگاران جوان
سفید ... دکتر میرسیدی
... راز خون ...
وبلاگ گروهی مطلع الفجر
جامی از فرهنگ
منطقه‏ ممنوعه
بــــــــــــــــــــــــــــاران
پرس تی وی
کتاب اول
صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران
خبرگزاری مهر
پایگاه اطلاع رسانی دولت جمهوری اسلامی ایران
بیا مهدی با ترنم باران...
welcome
میگی ... میگم