*سوته دل* ::
دوشنبه 86/3/14 ساعت 11:22 صبح
بینایی من از همه لطف تو شد ...
این روزا آسمونم آروم و قرار نداره . حالا خوبه بار امانت رو به سفت جان زمین و زمینیان انداخته و مسئولیت کمتری داره ، چون بار غم دو آسمونی رو دوششه که اگه زمین ذره ایش رو ، رو دوشش بکشه ، در جا می زنه !!!
دل منم مثل آسمون شده ؛ ابری و بارونی...
خواستم از جایی یه مطلب پر رنگ و لعاب بردارم و بنویسم ؛ بلکه ذره ای از حالم رو تداعی کنه ، اما دیدم هیچ دست نوشته ای مثل حرف دل خود آدم نمی شه . اونم حرف دل عاشقی مثل من که هیچ وقت معشوقش رو ندیده!!!و فقط بهش عشق می ورزه و خیلی دلتنگشه...
امام خوبم ! برات می نویسم ، اما از دلم . می دونم که می شنوی و این رو هم خوب می دونم که «حرفی که از دل برآید ، لاجرم بر دل نشیند.»
وقتی اومدم به این دنیای بی وفا ، دور و برم آدما پر بودن و اشک تو چشماشون غوطه ور. با اولین رنگی که آشنا شدم ، رنگ سیاهی بود . خنده های تصنعی از شادی ورودم به لبهاشون بود و ماتمی بزرگ رو صورتاشون هویدا...خیابونا خالی از جنب و جوش و مردم تهی از احساس...
با خودم گفتم چه بد قدمی بودم من که با اومدنم دنیا رو ویرونه کردم!!!
نمی دونستم چرا وقتی مردم به هم می رسن ، همدیگر رو بغل می کنن و های های گریه می کنن؟!
نمی دونستم چرا وقتی مامانم بغلم می کرد و برام لالایی می خوند ، اشکاش می چکیدن رو صورتم؟!
نمی دونستم چرا وقتی بابام عکس آقایی رو که به دیوار خونمون آویزون بود ، می دید ، یه جای خلوت پیدا می کرد و پنهونی یه دل سیر گریه می کرد ؟!
نمی دونستم چرا مادر بزرگم ، هر روز ، با اون عینک ته استکانیش ، از صبح تا شوم ، با عکس کوچیکی که تو دستش بود ، حرف می زد و اشک می ریخت ؟!
نمی دونستم چرا خواهرم که دبستانی بود ، هر روز کارش درست کردن روزنامه دیواری هایی بود که توش پر ازعکسای آقایی بود که به دیوارخونمون آویزون بود ؟!
نمی دونستم چرا داداش کوچیکم که همش 6 سالش بود ، تا عکسا رو می دید ، شروع می کرد به بوسیدنشون ؟!
من اومده بودم و فکر می کردم که تمام این گریه ها ، این غصه ها ، همش واسه خاطر اومدن منه ...
خواهرم وقتی بغلم می کرد ، بهم می گفت :«آبجی کوچیکه ! کاش بودی و تو هم امام خمینی رو می دیدی ... کاش تو هم مثل من ، زودتر اومده بودی و می دونستی امام خمینی کیه ...»
_امام خمینی ؟؟؟
وقتی این کلمه به گوشم خورد ، انگار خیلی وقت بود که می شناختمش . انگار یه جایی این کلمه رو شنیده بودم ...
خواهرم باهام حرف می زد : «اون روزی که تو از آسمونا اومدی زمین ، امام 5 روز قبل از ورود تو به این دنیا ، از زمین رفت تو آسمون .»
یه دفعه مثل همه ، اونم شروع کرد به گریه کردن .
اون موقع خواهرم به من گفت که امام رفته تو آسمون ، اما حالا می دونم که هر کی آسمونیه جاش تو آسمونه...
امام آسمونی هم رفت تو آسمون...«رفت تا دامنش از گرد زمین پاک بماند***آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند»
امام رفته بود و من هیچ وقت نتونستم صورت پر از ملاحت و مهربونیش رو ببینم و دست گرم نوازشش رو ، رو سرم احساس کنم .
امام خوبم ! هر سال که می خوام بفهمم چند سالم شده ، با مراسم سالگرد ارتحالت می فهمم که چند سال از عمرم طی شده ...
اما ... پدر خوبم ! هنوز هم آرزوی دیدن تو به دلم مونده . هنوز هم وقتی صدات رو می شنوم ، تنم می لرزه و هنوز هم وقتی لبخندت رو می بینم ، اشک تو چشمام جمع می شه ...
هر وقت ازآرزوهام به مامانم میگم ، مثل همون موقع ها اشک تو چشماش جمع می شه و ماجرای شفا پیدا کردن من ، به واسطه تو امام خوبم رو تعریف می کنه و همیشه میگه که:«امام دست نوازشش رو به سرت و به چشمات که همیشه بسته بودن کشیده . چشمات رو که می بینم ، فقط یاد امام می افتم که در عرض چند روز حاجتم رو روا کرد و چشمانت رو باز کرد ...»
نذرش چند شیشه گلاب بود . شیشه های گلابی که خودش ، با پای پیاده به مزارت اورد .
تو رو ندیدم ، اما می شناسمت . تویی که دنیا رو با کلامت تسخیر کردی و از حسینیه ای کوچک و با صفا ، با جهان سخن گفتی ...
تویی که نور چشمانم رو که از بدو تولد خاموش بودن به چشمانم برگردوندی و به من نه فقط بینایی که بصیرتی عمیق عطا فرمودی ...
امام خوبم ! از همون بادی ورودم به زمین که نام زیبای تو رو شنیدم ، فهمیدم که می شناسمت و عاشق زارت شده ام .«حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد***بنمود جمال و عاشق زارم کرد»
اماما ! یقینا پروردگار ، بعد از پرسش " الست بربکم؟؟؟" نام تو را بر گوش ما خوانده و تا ابد مهرت را بر قلب های ما تابانده ...
پدر خوبم ! ای از تبار خورشید ! به دیدنت می آیم تا باز هم به تو داننده غیب های عالم بگویم که :« دوستت دارم ...»
سوته دل ...
دل من حالش خوشه ؛ خوشترش کن()