جا مانده از قافله ...
می شنوم نوایی را . نوایی آشنا . نوایی که لرزه بر جانم می اندازد . واااااای !!! چه آوای آشنایی ... این بانگ را شنیده ام ، اما ... اما نمی شناسمش . سال ها با من بوده ، ولی من ... مرا به بانگی لرزه انداز می خواند . آری ! « دورها آوایی ست که مرا می خواند . »
کوله بار خالی ام را بر دوش گرفتم و راه بستم تا شاید برسم بدان نوا . نوای جان سوزی که پاره پاره می کند وجودم را .
قافله ای می گذرد ؛ با پای پیاده و مشک های خالی . خالی از آب ، ولی مملوء از امُید . کجاست آن بانگی که می شنیدم ؟ خانه دوست کجاست ؟؟؟ در فلق بود که پرسیدم از او ... رهگذر مکثی کرد و به انگشت نشان داد دشتی دور ... شتابان خود را رسانیدم بدان جا ، ولیک ... ولیک دیر بود . خیلی دیر ... حال این من بودم و جامانده ای از قافله . من جا مانده بودم از قافله . از قافله عشق ... از قافله محبت ... از قافله ای که غایتش همان جایی است که آرزوی من است .
می روند کاروانیان . می گذر قافله از بر من . به کجا چنین شتابان ؟؟؟ دریابید مرا ... دریابید مرا ، ای عاشقان عشق ! اندکی درنگ کنید تا برسم به شما . « ای مردمان رد شده از هفت شهر عشق ** رحمی به ساکنین خم کوچه ها کنید »
سر به زیر انداختم و تن خسته و درمانده ام را در آن شنزارهای بی مروت می کشیدم . امیدی در جانم نبود . ناگاه دیدم پیاده ای که به سویم می آید . به بانگی خوش پرسید :« هوس سفر نداری ز غبار این بیابان ؟؟؟ » و به حسرت گفتم :« همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم . » تبسمی شیرین نثارم کردو بند بگسست از پاهایم و مرا با خود برد و اشاره کرد به دشتی که زیر پایم بود . متحیر بودم از دیدن آن صحنه . همه در خاک بودند ... همه در خون غوطه ور بودند . آن که بود که تیر می خورد و به سمت فرات می رفت ؟؟؟ آن که بود که تیری زیر گلویش طاسک گردنش شده بود ؟؟؟ آن که بود که گوشواره هایش در گوشش نبود ؟؟؟ آن که بود که ناله می زد : عمویم عباس دیر کرد ؟؟؟ آن که بود که آرامش بخش کودکان و زنان خیمه گاه بود ؟؟؟ آنان که بودند ؟ که بودند ... پس آن همه کاروانیان چه شدند ؟ آن همه یاران مدعی کجا بودند ؟ همانان که وقتی خورشید عشق فریاد بر آورد : « کیست مرا یاری کند ؟ » ، در جوابش گفتند : « در کوی تو گر کشته شویم باکی نیست ** کو دامن عشقی که بر او چاکی نیست ؟ » صحرای عطش خالی بود از آن مدعیان .
بوی عطر فضا را پر کرده بود . دیدم او را ... دیدم . آری ! می شناسمش . او بود که مرا به کاروان عشق رساند ، اما او نیز که بود ؟؟؟
آن سواره هنوز می گذرد از دریای تیر تا خود را برساند به آن آبهای شرمنده . و آن هنگام که مشک پر از آب بر دهانش بود و می تازید به سمت نو شکفته های حسین ، گوئیا فرات نیز فهمیده بود که آن لبان تشنه تا ابدیت تشنه خواهند ماند ؛ زیرا از شرمندگی لبان تشنه فرزندان حسین زلالی اش را در زیر گلالودگی اش پنهان کرده بود . آن شیر مرد میدان ، آن یاور و دلدار حسین ، به زمین افتاد و می گریست برای آنان و می شنید شیون عمو عمو را ... اما او رفت ؛ چون زمین لایق او نبود . « رفت تا دامنش از گرد زمین پاک بماند ** آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند » حال سپاه مانده بی عباس ... عمو عباس کجا رفت ؟؟؟ عمو ما راتنها نگذار ... عمو ما لب تشنه ایم ... عمو جان ! ما چه کنیم بی تو ؟
حسین مانده و امیدی در دل . امیدی که شکفتنش در پرپر شدنش بود . در کنار من شکوفه ای می شکفت و حالیا لاله های نیلوفری شده حسین ، یکی یکی به زیر خاک می رفتند .
_ حسینم ! مادر جان !
این نوای کیست حسین ؟؟؟ این نوای کیست که تو را می خواند ؟
_ مادرم ! مادرم ... آغوش باز کن . آغوش باز کن که آن طفلت که سفارشش را نزد پدرم کرده بودی ، می آید تا تو را ببیند .
_ مادر جان ! حسین ! زینبم ... زینبم ...
واااای !!! ناگاه تنم به لرزه در آمد . حیران ماندم تا حسین می خواهد چه جواب دهد . آخر زینب ... آخر آن یاور و دلدار حسین ... چشمانم خیره مانده بود .
_ حسین جان ! زود است . زینب چه ؟ مادر او تنهاست ...
وای ... گویی دنیا بر سر حسین ویران شد . بر خاک افتاد و بی بال و پر .
_ مادر ! مادر جان ! شرمم باد ...« پس از عباس شیر لشگر من ** اسیری شد نصیب خواهر من .»
دیگر آن نوای آشنا را نمی شنوم . دیگر آن آوای خوش مرا نمی خواند . چه شد صاحب آن بانگ خوش ؟ کجا رفت ؟ کجا ؟؟؟ آری ! حسین نیز پر گشود . حال دشت مانده و زینبی که می بیند پرپر شدن کودکی سه ساله در نبود پدرش . زینبی و غل و زنجیرهایی بر پاهایش . ساقه هاشان را می شکاندندو گلبرگهایشان را پرپر می کردند .
بیشه مشحون شده بود از خون خوبان . خون هایی که ثار عرب با نوک کوچکش جمع می کرد و و می برد برای رب . سنگها خون می گریستن _ چون دل یاران در هجر یاران _ و حالیا من ساکن بودم در جای خود . وایِ من باد که تنها گذاشتم آنان را ، اما یافتم مسیر زندگیم را . از همو که مهرش بلانشینان را کشتی نوح است و ایثارش مردگان را دم مسیحایی . همو که راه ابراهیمی را پیش گرفت و طفلانش با فرُ و رقبت ره اسماعیلی را . آری . اینان بودند که پیش گرفتند راه آن بزرگان را ؛ اما ما را چه ؟ ما جای گرفتیم در مسیر آنها یا صراطی جز آن برگزیدیم ؟ فقط بر زبانمان جاریست نام حسین ... حسین . شرمم باد ! اما می گذرم از این خاک دنی . خاکی که اکنون پایم بر آن زنجیر شده . می گذرم ... می گذرم از این خاک تا پایم را در خاکی آسمانی بنهم .
آری ! دور خواهم شد ازین خاک غریب که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند .
(( سوته دل ))