*سوته دل* ::
یکشنبه 87/6/31 ساعت 1:16 صبح
" بسم رب الکعبه "
چاه می گوید :
غروب شد...
می دانستم که در تاریکی می آید ...
چه خوب که روزها را برای آمدنش برنگزید ؛ آخر اشک و غم مرا می دید و دیگر از روی دلسوزی ، نمی خواست دردهایش را به سفت جان من اعطا کند .
نخلستان ها خاموش شدند ...
ماه قرص کامل بود و ستاره ها شرمشان آمده بود که نورشان را به رخ مهتاب همیشه تنها بکشند ...
باد صحرا بویی آشنا برایم آورد...
به لرزه افتادم ...
هر زمان که قدم بر زمین می گذاشت ؛ نه از روی سنگینی ؛ بل از هیبت و قدرتش زمین به لرزه در می آمد و در مقابل آن همه عظمت ، حقیروارانه می لرزید ... می دانست که یک آسمانی بر پهنه دنی اش گام می نهد .
با این مقدمات ، می دانستم که حضورش نزدیک است .
خدا را شکر می کردم که لرزشم را از سر قدومش می داند ، نه از سر ترسم . ترسی قدیمی که نشود یک شب حقیری ام را بفهمد ...
خود را آراستم ... به بهترین شکل .
نمی دانستم امشب چه برایش پیش آمده ...
رخ مهتاب به روی آب افتاده بود ... هیچ حال خوشی نداشتم . با این وضع ، صورتم را می دید .
لحظه ای گذشت . آمد ...
دست هایش را بر لبه چاه گذاشت و سرش را خم کرد .
به رسم همیشگی ، اشکهایش ، دانه دانه و به نظم و با اجازه ، از محاسنش به روی آب افتادند ...
چهره ی ماه در هم ریخت ...
آب خنک در سرمای شب صحرا ، گویی زیر خروارها هیزم به جوش آمده بود ...
سکوت نخلستان در هم شکست ...
تلی از شن ، در باد ستم صحرا ، به هوا خاست ...
همان به که ستاره ها پشت مهتاب پر ضیا پنهان شده بودند ، چون بی شک همه شان به زمین می ریختند وپهنه اش را پولک نشان می کردند . ..
(( مرغ شب ، ناله ی تلخی زد و بگریخت )) ...
امواج آب متلاطم تر شدند ...
نمی دانستم طاقت می آورم یا نه ؟؟؟ ... نمی خواستم بداند که من هم از جنس همان خاکم ...
اشک می ریخت و مولایش را می خواند ...
دیگر مناجاتش را از بر بودم ... مؤلای یا مؤلای !
ملائک به صف شده بودند و وقتی اورا در این حال دیدند ، چشم هاشان باریدند و باریدند ...
گویی خداوندگار ، کوفه را در خواب کرده بود تا صدای مبارک ایشان به گوش نامبارک آن نامحرمان نرسد ...
آخر اینجا نزدیک من ، مردی می گریست ... چه فاجعه ای ست آن لحظه که یک مرد می گرید ... چه فاجعه ای !!!
آواز پر جبرئیل ، همواره در زیر غرفه ی بلند آسمان صحرا به گوش می رسید ...
لحظه ای آسمان در نظرم پدیدار شد ... (( شاهراه علی )) ، (( راه مکه )) ، راهی که علی از آن به کعبه می رود ، چونان روشن شد که دیگر ماه در کمالش نوری نداشت ...
(( گز و تاق )) ؛ باز هم حسرت پایبندیشان را در چشمهاشان می شد دید ... باز هم به باد می گفتند : (( به کجا چنین شتابان ؟ )) ... اما این بار ، حتی دیگر باد هم یارای دیدن این همه درد مرد افلاک را نداشت و پاسخی نداد و گذشت ...
فرشته ها نگهبان شده بودند تا نامحرمی از جنس اهریمن و دیوانش ، به آنجا که آسمان مهمان خاک بود ، نشود ...
او می گریست و ... من می گریستم ...
چه خوب بود که در آن هنگام اشکهایم را پشت بهانه ی پر آبیم پنهان کرده بودم و مرا و اشکم را نمی دید ...
سال هاست که او هر شب می آید و عوالم افلاک را در هم می ریزد و می گرید و در آخر با لبی خندان می رود ...
و سال هاست که هر شب پنهانی می گریم و تنم به لرزه می افتد و شاهد و گواه تمام این وقایع هستم ...
اما ... اما این عجب نیست که بگویم : (( هیچ گاه ... هیچ شبی ، ندانستم که چرا علی می گرید !!! ))
** سوته دل **
دل من حالش خوشه ؛ خوشترش کن()