فاطمه جان!
نذر کرده ام که برای کبوتران حرمت دانه بیاورم ، اما در کدامین حیاط دانه بپاشانم و نذرم را ادا کنم ؟؟؟
به کدامین گنبد بنگرم و دلم را پرواز دهم ؟؟؟
بی بی جان !
به کدامین سو بنگرم و سلامت دهم ؟؟؟
و به کدامین ضریح دست بیندازم و قسمت دهم ؟؟؟
بانوی افلاک !
آن هنگام که آرام خفتی ، بی نشان ، کوفیان گرداگردت بودند و نامحرمان دلت را شکاندند ؛ چه بهانه ای زیبا برای گمنام بودنت ...
اما خوشا به حالت مادر جان ! نه ... خوشا به حالش مادر جان !
که نگهبان مزارت ، آرامگه پدرت ، مدینه است ...
از آن زمان که رفتی ، مدینه تنها چند کلمه است که زیر لب زمزمه می کند :
((ای کاش فدک این همه اسرار نداشت/ای کاش مدینه در و دیوار نداشت))
سوته دل ...
دل من حالش خوشه ؛ خوشترش کن()