*سوته دل* ::
سه شنبه 86/11/30 ساعت 5:31 عصر
گفت : دلم می خواد آسمونو از نزدیک ببینم .
گفتم : خب برو رو پشت بوم .
گفت : می خوام از نزدیک نزدیک ببینمش .
گفتم : خب برو کوه .
گفت : فایده نداره . می خوام به اون آبی آسمون دست بزنم .
گفتم : دیوونه شدی تو ...
گفت : دلم آسمون می خواد ... بی هیچ ابری ...
گفتم : تو این زمستونی ، توام چه چیزایی دلت می خوادا !!!
گفت : می شه رفت . نه ؟
گفتم : کجا ؟
گفت : تو آبی آسمون ...
گفتم : رسما قاطی کردی !
گفت : شبا سیاهه .دوست دارم تو روشنایی روز برم که آبیشو ببینم .
گفتم : با چی ؟
گفت : با بال هام ...
گفتم : توهم زدی خفن !!!
گفت : قاصدک پیام آورده که می تونم برم .
گفتم : دیگه داری عصبانیم می کنی . دارم کم کم بهت شک می کنم .
گفت : می شنوی ؟ آسمون صدام می کنه . می گه بیا ...
گفتم : یعنی چی ؟ چی داری می گی ؟ حالت خوبه ؟
با تبسم قشنگش گفت : تا حالا به این خوبی نبودم !
حیرون بودم . هیچی نگفتم . قلبم تند تند می زد .
گفت : لمس کردن آبی آسمون خیلی لذت بخشه . مگه نه ؟
گفتم : داری منو می ترسونی ...
با خنده گفت : ترس ؟ دیدن آسمون ترس داره ؟ کبوتر شدن ترس داره ؟ آبی شدن ترس داره ؟؟؟
خواستم چیزی بگم ، اما ...
با لحن مهربون و آرومش گفت : نترس ... تو هم یه روز کبوتر می شی . میای پیش خودم . بعد تو آسمون با هم آبی می شیم . با هم رو ابرا خونه می سازیم . با هم می خندیم و با هم خدا رو تماشا می کنیم ...
بغض داشت گلومو می ترکوند . هیچی نتونستم بگم ؛ چون همه چی رو فهمیده بودم ... فقط نگاش می کردم ...
با خنده های بلند همیشگیش گفت : تو خسته نشدی انقدر به این قیافه ضایع من زل زدی ؟ بابا بسه دیگه ...
با چشم گریون گفتم : می خوام کبوترمو که آماده سفر شده ببینم ...
گفت : خب دیگه ... منم مسافر بودم . وقتشه که برم خونم ...
گفتم: نرو ... خواهش می کنم . آخه من تنهایی ، روی این زمین غریب ، بی تو چی کار کنم ؟
با نگاه پر از اشکش گفت : یعنی تو منو یادت می ره ؟ یعنی من فراموشت می کنم ؟ من از اون بالا فقط نگاهم پیش توِ ... فقط نگاهم مال توِ ... منو فراموش نکن و بدون که هروقت آسمون آبی بود ، دارم نگات می کنم ...
گفتم : زمستونه ... آسمون بیشتر وقتا ابریه . یعنی اون موقع نیگام نمی کنی ؟
گفت : اگه برف اومد ، اگه بارون بارید ، به دونه های برف و بارون نگاه کن که اشک چشمای منه ...
گفتم : شب می شه ... دیگه آسمون آبی نیست ... اون وقت چی ؟
گفت : به ماه نگاه کن . بدون که هر شب چشمای من اونو دیده . ماه بی وفا نیست . تصویر همه کسایی رو که شبا تماشاش می کردن ، رو هلالش ، رو چهره نیمش ، روی رخ کاملش نگه داشته ...
گفتم : منم باهات میام .
گفت : بذار یه کم فاصله رو بچشیم . اون وقت رسیدن یه مزه دیگه ای داره !
گفتم : کی می تونم بیام پیشت ؟
گفت : هر وقت که دلت آسمون بخواد ... چون خود خوبش ، وقتش ، یه کاری می کنه که دلت آسمون بخواد ...
گفتم : همیشه به یادتم و منتظر نگاهت تو آسمون ...
گفت : یاد من ، نگاه من ، انتظار من ، مال تو ...
گفتم : مواظب باش به شب نخوری .
گفت : قاصدک اومد ... بال هام آماده پروازن ... آسمون آبیه آبیه ... روز روشن تر از همیشه و خدا در انتظار من ...
" رفتی تو تنهایی تو آسمون ها
گذاشتی باز منو تنها توی غم ها ...
فکر می کردم رفتنت همش یه خوابه ...
پر کشیدنت به آسمون سرابه ...
وقتی دیدم بی صدا ، آروم خوابیدی ،
باورم شد رفتی و پر کشیدی ... "
دل من حالش خوشه ؛ خوشترش کن()