سوته دل - مه نو سفر
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه خود را بشناسد به غیر خود آگاهتر است . [امام علی علیه السلام]
مه نو سفر
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
تشنگان عشق ...

*سوته دل* :: دوشنبه 86/11/1 ساعت 2:44 عصر

معاش اهل مروت

یکی در حرب اُحُد بود ؛

 گفت : بسیاری از صحابه شهید شدند ؛ آب برداشتم و گرد تشنگان می گشت تا که را رمقی از حیات باقی است . سه صحابه را مجروح یافتم ، از تشنگی می نالیدند .

چون آب را به نزدیکی یکی بردم ، گفت : « بدان دیگری ده که از من تشنه تر است . »

به نزد دوم بردم ، به سِیُم اشاره کرد ، سِیُم نیز به اول اشارت کرد .

به نزدیک اول آمدم ، از تشنگی هلاک شده بود ؛ به نزد دوم و س‍‍‍‍‍‍‍ِیُم رفتم ؛ نیز جان داده بودند .

 

معاش اهل مروت بدین نسق بوده است

که جان خود به مروت نثار می کردند

به اتفاق ز بهر حیات یک دیگر

هلاک خویش همه اختیار می کردند

 

 برگرفته از کتاب « روضه خلد »


دل من حالش خوشه ؛ خوشترش کن()

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش ...

*سوته دل* :: یکشنبه 86/10/23 ساعت 2:9 عصر

جا مانده از قافله ...

 می شنوم نوایی را . نوایی آشنا . نوایی که لرزه بر جانم می اندازد . واااااای !!! چه آوای آشنایی ... این بانگ را شنیده ام ، اما ... اما نمی شناسمش . سال ها با من بوده ، ولی من ... مرا به بانگی لرزه انداز می خواند . آری ! « دورها آوایی ست که مرا می خواند . »

کوله بار خالی ام را بر دوش گرفتم و راه بستم تا شاید برسم بدان نوا . نوای جان سوزی که پاره پاره می کند وجودم را .

قافله ای می گذرد ؛ با پای پیاده و مشک های خالی . خالی از آب ، ولی مملوء از امُید . کجاست آن بانگی که می شنیدم ؟ خانه دوست کجاست ؟؟؟ در فلق بود که پرسیدم از او ... رهگذر مکثی کرد و به انگشت نشان داد دشتی دور ... شتابان خود را رسانیدم بدان جا ، ولیک ... ولیک دیر بود . خیلی دیر ... حال این من بودم و جامانده ای از قافله . من جا مانده بودم از قافله . از قافله عشق ... از قافله محبت ... از قافله ای که غایتش همان جایی است که آرزوی من است .

می روند کاروانیان . می گذر قافله از بر من . به کجا چنین شتابان ؟؟؟ دریابید مرا ... دریابید مرا ، ای عاشقان عشق ! اندکی درنگ کنید تا برسم به شما . « ای مردمان رد شده از هفت شهر عشق ** رحمی به ساکنین خم کوچه ها کنید » 

سر به زیر انداختم و تن خسته و درمانده ام را در آن شنزارهای بی مروت می کشیدم . امیدی در جانم نبود . ناگاه دیدم پیاده ای که به سویم می آید . به بانگی خوش پرسید :‌« هوس سفر نداری ز غبار این بیابان ؟؟؟‌ » و به حسرت گفتم :‌« همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم . » تبسمی شیرین نثارم کردو بند بگسست از پاهایم و مرا با خود برد و اشاره کرد به دشتی که زیر پایم بود . متحیر بودم از دیدن آن صحنه . همه در خاک بودند ... همه در خون غوطه ور بودند . آن که بود که تیر می خورد و به سمت فرات می رفت ؟؟؟ آن که بود که تیری زیر گلویش طاسک گردنش شده بود ؟؟؟ آن که بود که گوشواره هایش در گوشش نبود ؟؟؟ آن که بود که ناله می زد : عمویم عباس دیر کرد ؟؟؟ آن که بود که آرامش بخش کودکان و زنان خیمه گاه بود ؟؟؟ آنان که بودند ؟ که بودند ... پس آن همه کاروانیان چه شدند ؟ آن همه یاران مدعی کجا بودند ؟ همانان که وقتی خورشید عشق فریاد بر آورد : « کیست مرا یاری کند ؟ » ، در جوابش گفتند : « در کوی تو گر کشته شویم باکی نیست ** کو دامن عشقی که بر او چاکی نیست ؟ » صحرای عطش خالی بود از آن مدعیان .

بوی عطر فضا را پر کرده بود . دیدم او را ... دیدم . آری ! می شناسمش . او بود که مرا به کاروان عشق رساند ، اما او نیز که بود ؟؟؟

آن سواره هنوز می گذرد از دریای تیر تا خود را برساند به آن آبهای شرمنده . و آن هنگام که مشک پر از آب بر دهانش بود و می تازید به سمت نو شکفته های حسین ، گوئیا فرات نیز فهمیده بود که آن لبان تشنه تا ابدیت تشنه خواهند ماند ؛ زیرا از شرمندگی لبان تشنه فرزندان حسین زلالی اش را در زیر گلالودگی اش پنهان کرده بود . آن شیر مرد میدان ، آن یاور و دلدار حسین ، به زمین افتاد و می گریست برای آنان و می شنید شیون عمو عمو را ... اما او رفت ؛ چون زمین لایق او نبود . « رفت تا دامنش از گرد زمین پاک بماند ** آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند » حال سپاه مانده بی عباس ... عمو عباس کجا رفت ؟؟؟ عمو ما راتنها نگذار ... عمو ما لب تشنه ایم ... عمو جان ! ما چه کنیم بی تو ؟

حسین مانده و امیدی در دل . امیدی که شکفتنش در پرپر شدنش بود . در کنار من شکوفه ای می شکفت و حالیا لاله های نیلوفری شده حسین ، یکی یکی به زیر خاک می رفتند .

_ حسینم ! مادر جان !

این نوای کیست حسین ؟؟؟ این نوای کیست که تو را می خواند ؟

_ مادرم ! مادرم ... آغوش باز کن . آغوش باز کن که آن طفلت که سفارشش را نزد پدرم کرده بودی ، می آید تا تو را ببیند .

_ مادر جان ! حسین ! زینبم ... زینبم ...

واااای !!! ناگاه تنم به لرزه در آمد . حیران ماندم تا حسین می خواهد چه جواب دهد . آخر زینب ... آخر آن یاور و دلدار حسین ... چشمانم خیره مانده بود .

_ حسین جان ! زود است . زینب چه ؟ مادر او تنهاست ...

وای ... گویی دنیا بر سر حسین ویران شد . بر خاک افتاد و بی بال و پر .

_ مادر ! مادر جان ! شرمم باد ...« پس از عباس شیر لشگر من ** اسیری شد نصیب خواهر من .»

دیگر آن نوای آشنا را نمی شنوم . دیگر آن آوای خوش مرا نمی خواند . چه شد صاحب آن بانگ خوش ؟ کجا رفت ؟ کجا ؟؟؟ آری ! حسین نیز پر گشود . حال دشت مانده و زینبی که می بیند پرپر شدن کودکی سه ساله در نبود پدرش . زینبی و غل و زنجیرهایی بر پاهایش . ساقه هاشان را می شکاندندو گلبرگهایشان را پرپر می کردند .

بیشه مشحون شده بود از خون خوبان . خون هایی که ثار عرب با نوک کوچکش جمع می کرد و و می برد برای رب . سنگها خون می گریستن _ چون دل یاران در هجر یاران _ و حالیا من ساکن بودم در جای خود . وایِ من باد که تنها گذاشتم آنان را ، اما یافتم مسیر زندگیم را . از همو که مهرش بلانشینان را کشتی نوح است و ایثارش مردگان را دم مسیحایی . همو که راه ابراهیمی را پیش گرفت و طفلانش با فرُ و رقبت ره اسماعیلی را . آری . اینان بودند که پیش گرفتند راه آن بزرگان را ؛ اما ما را چه ؟ ما جای گرفتیم در مسیر آنها یا صراطی جز آن برگزیدیم ؟ فقط بر زبانمان جاریست نام حسین ... حسین . شرمم باد ! اما می گذرم از این خاک دنی . خاکی که اکنون پایم بر آن زنجیر شده . می گذرم ... می گذرم از این خاک تا پایم را در خاکی آسمانی بنهم .

آری ! دور خواهم شد ازین خاک غریب که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند .

 

                                                                   (( سوته دل ))

 


دل من حالش خوشه ؛ خوشترش کن()

سفرنامه عمره دانشجویی(1)

*سوته دل* :: دوشنبه 86/9/26 ساعت 11:0 صبح

به نام حضرت دوست که هر چه داریم و هست از اوست ...

سلام دوستان عزیز و خوبم ...

نمی دونم الان که دارید این سفرنامه رو می خونید ، چند نفرتون تجربه پرواز به آن شهر آسمانی رو داشتید و چند نفرتون امسال اسمتون تو قرعه کشی عمره دانشجویی در اومده و الان دلتون پر کشیده به اونجا و چند نفرتون مثل من آرزوی رفتن به آسمانی ترین آسمان را دارید و دیدن بقیع تنها و گنبد سبز پیامبر (ص) ؟؟؟

دل من هنوز می سوزه و چشمام در این آرزو می گریه ...

براتون دعا می کنم که خود خودش دعوتتون کنه . برام دعا کنید تا قسمتم بشه و به آرزویی که درست 1 ساله تمام وجودم رو گرفته و روزی از یادش بیرون نمی رم ، برسم .

امسال دوست عزیزم ، خواهر مهربونم ( زهرا www.memari.parsiblog.com) که سال هاست بهترین و عزیزترین دوستم و البته خواهرمه ، به آرزوش رسید و دل سفیدش رو در آن منزلگه یار سفیدتر کرد . خوشا به حالت زهرای من که دعوت شدی ...

من فقط این سعادت رو داشتم که زهرای خوبم ، مخاطب این خاطرات آسمانیش رو من حقیر گنهکار قرار داد و برای من نوشت . غافل از آنکه با نوشتنش مرا دیوانه تر و مجنون تر ساخت .

برام دعا کنید ...

**************************************************************

سفرنامه ی عمره ی دانشجویی _ تابستان 1386

برای  دوست عزیزم " فاطمه " ... او که در لحظه لحظه ی این سفر یادش همواره در ذهنم جاری بود .

3 شنبه ، 26 تیر 1386 ، مصادف با دوم رجب 1428

فاطمه ای ! ازت خداحافظی کردم و اومدم بالا تا بریم سمت باند فرودگاه . با هم اتاقی هام رفتیم نشستیم روی صندلی فرودگاه تا بیشتر با هم آشنا بشیم . خدا رو شکر پرواز ما اصلا تأخیر نداشت . بعد از یک ربع جدا شدن از شما ، رفتیم پایین تا سوار اتوبوس بشیم و بریم سمت هواپیما . از پله های هواپیما اومدیم بالا . فاطمه ! تازه دارم حس می کنم کجا می رم ، ولی هنوز اون درک رو ندارم . از پله ها که بالا می رفتیم ، تو این فکر بودم که شنیده بودم : " هر قدمی که سمت حج بر می داری ، ملائکه ی زیادی دورت رو می گیرن . " تو هواپیما از بچه های کاروان جدا هستم . یه مدت که گذشت صدای بلندگو اومد : (( مسافرین محترم ! لطفا وسایلتون رو بردارید و چیزی جا نذارید . )) هممون همین طور مونده بودیم . یعنی چه اتفاقی افتاده ؟؟؟ از هواپیما پیاده شدیم و سوار اتوبوس شدیم . همه متعجب می خواستیم بدونیم چه اتفاقی افتاده . اومدیم تو سالن نشستیم . روی تابلو نوشته بود که پرواز ساعت 9:20 تأخیر داره . مثل اینکه خودمون رو چشم زده بودیم . خلاصه با بچه ها چای خوردیم و ناامید از رفتنمون . نفری 10 تا صلوات نذر کردیم که تو مدینه بفرستیم . معاون کاروان همراه ما که از آشناهامونه رو دیدم . فهمیدم که پرواز اونا ساعت 7 شبه و یه سری از بچه هاشون رو فرستادن خونه . یه سری هم تو نمازخونه خوابیدن . دیگه داشتم دیوونه می شدم . اگه پرواز ما هم این همه تأخیر داشت چی ؟ ما که دیگه نمی شد بریم خونه ، بلیطامون رو پاره کردن . به بچه ها گفتم همه ناراحت شدن . ساعت 11 گفتن کاروان حضرت زینب (س‌ ) _ کاروان خودمون _ برن سوار هواپیما بشن . دیگه اون شوق و شور اول رو نداشتیم . یه جورایی حس می کردیم دوباره قراره برگردیم . در هر حال رفتیم . توکل به خدا ...

توی راه ، روحانی کاروانمون رو دیدم . با همون چهره ی خندونش . خدایی خیلی باحاله !!! خوشحالم باهاش همسفرم .

بازم هم خودمونو گشتن ، هم کیفامونو . بازم از همون راهرو رد شدیم و صحنه های تکراری ...

سوار هواپیما شدیم ... ساعت 11:30 پرواز کردیم ... فاطمه ای ! رفتم . خداحافظ ...

ناهار رو تو هواپیما خوردیم . خدایی خیلی گرسنم بود . مرغ دادن بهمون .

رسیدیم فرودگاه جده ، جایی که مزار مادر همه عالمیان " حوا " ست ؛ البته ما رو اونجا نبردن ، ولی گفتن که مزارشون اونجاست . ساعتامون رو نیم ساعت کشیدیم عقب تا با وقت اونجا تنظیم باشیم . رفتیم وضو گرفتیم و تو اون هوای فوق العاده گرم و شرجی ، زیر اون آفتاب سوزان جده ، نماز ظهر رو خوندیم و رفتیم سوار اتوبوس شدیم .

فاطمه ای ! هنوز هیچ حسی ندارم . خیلی بده . دوست دارم بفهمم چه جای بزرگی دارم می رم ، ولی ...

تو و نرگس بهم sms  زدید . شماها فکر می کنید که من رسیدم مدینه ؛ درحالی که تازه جده رو به سمت مدینه ترک کردیم . منم که خطم یه طرفست و نمی تونم بهتون زنگ بزنم .

(( خدایا ! یه کاری کن تو دلم احساس کنم که چه جای بزرگی دارم می رم . خدایا ! کاری کن که این سفر رو کاملا درک کنم . خدایا ! گناهانم رو ببخش . ))

تو راه مدینه هستیم . فاطمه ای ! تو بهم زنگ زدی ، اما خوب باهات حرف نزدم . ببخشید . حالم خوب نیست . رفتیم رستوران ساسکو . مرغ دادن و پذیرایی کردن . نرگس بهم زنگ زد. باهاش حرف زدم . با بابا و مامان و عرس هم  ... بابا بهم گفت : (( اولین باری که گنبد سبز پیامبر رو می بینی ، هیچ دعایی نکن ؛ جز اینکه دعا کن دشمنای اسلام نابود شن . )) گفتم : (( چشم . انشا الله . )) بعد گفت که برید چای بخورید تا سر درد نگیرید . رفتیم خوردیم ، خیلی چسبید .

ساعت 6 بعد از ظهره و ما همچنان تو راهیم . برامون تو اتوبوس مداحی گذاشتن . حس خوبی بهم داد .

فاطمه ای ! هنوز نامه ات رو باز نکردم و شاخکام حسابی توشه !!!

داخل شهر مدینه شدیم . رسیدیم نزدیکای مسجد النبی . از دور مناره هاشو می بینیم که چطور تو این شبای سیاه ، مثل خورشید می درخشن . نوار مداحی همچنان می خونه .

فاطمه ! خیلی حس قشنگی بود . خیلی گریه کردیم . تمام اتوبوس داشتیم گریه می کردیم .

السلام علیک یا رسول الله ... خدایا ! شکرت ... شکرت .

رفتیم هتل . اولش تو لابی نگهمون داشتن و یه مقدار در مورد امکانات هتل و ساعت غذاها و این حرفا صحبت کردن . بعد رفتیم تو اتاقامون . مامان زنگ زد و مریم sms  . ساعت 9:45 ساکامونو دادن و گفتن ساعت 10 بیایید پایین برای شام و بعدش بریم مسجد النبی . ما هم گفتیم دوش بگیریم بعد بریم که نه به شام رسیدیم ، نه به حرم . راستش دوست نداشتم با غبار راه برم برای اولین بار حرم . از امام علی (ع) حدیث داریم که : (( وقتی از سفر به مدینه یا مکه می آیی ، اول به خانه برو و نظافت کن و خود را برای رفتن به حرم آماده کن بعد به حرم برو .))  

ساعت رو برای 2:45 کوک کردیم تا بیدار شیم . ساعت 4 زهرا اومد بیدارمون کرد . حاضر شدیم برای رفتن به مسجد . همش تو این فکر بودم که امام جعفر صادق (ع) فرمودند : (( شما شیعیان منسوب به ما هستید ، پس زیبنده ی ما باشید . )) رفتیم حرم . فاطمه ! احساس می کنم دارم از گناه می ترکم که هیچ حسی بهم دست نمی ده . بازم مثل قبل هیچ حسی . نفیسه و مهدیه (هم اتاقیام) رو راه ندادن داخل مسجد النبی ؛ چون موبایل دوربین دار داشتن ، اما منو خدا خواهی شد که راه دادن و متوجه دوربین گوشیم نشدن . رفتم داخل مسجد . نماز صبح کاملا طولانی . سوره الحاقه و بعد حمد . 2 طرف من ، 2 تا سونی وایساده بودن . یکیشون همش بچش ونگ می زد . اعصابمو به هم ریخته بود . یاد نرگس افتادم که عاشق صدای امام جماعت مدینه بود . انشاالله فوق لیسانس قبول بشه . امام جماعت بعد از رکوع ، سمع الله رو خیلی طولانی می گفت .طوری که فکر کردم اینا بعد از رکوع ، دوباره وامیستن ، رکعت بعدی رو می خونن بعد یه سره می رن سجده ( اینا اثرات نرفتن به کلاسای توجیهیه ها ) بعد نماز اومدم پیش نفیسه و مهدیه . می خواستن همونجا باشن و نماز و اذن دخول و این چیزا رو بخونن . اونا خیلی کتابی و رسمی هستن ، اما من دوست دارم هر وقت دلم خواست نماز و دعا بخونم و هر وقت دلم خواست بشینم و گنبد رو نگاه کنم . ( راستی هنوز گنبد رو ندیدم ) بهشون گفتم دلم هوای بقیع رو داره . می خوام برم . گفتن وایسا نمازمون تموم شه بعد .  گفتم من می رم هر وقت خواستید بیاید . راستش با هم اتاقیام زیاد نیستم . بیشتر دوست دارم تنها باشم .

رفتم بقیع . گنبد رو دیدم و دعای بابا رو کردم و شروع کردم به صلوات فرستادن ( صلوات فرستادن تو مدینه خیلی بهم می چسبه . این که نزدیک پیامبرم و بهش درود می فرستم برام قشنگه ) " اللهم صل علی محمد و آل محمد "

دلم گرفت ، ولی نه زیاد . دوباره فکر اینکه گناهکارم ، کلافم می کنه . فاطمه ! دارم دیوونه می شم . یه شیب بلند بود و بالاش پنجره های بقیع . منم خوش خیال ، گفتم برم پشت پنجره ها یه ذره آروم شم . همین جوری داشتم می رفتم که یه دفعه یه شرطه داد زد : " خانم ! رو . رو . " از ترس سکته کردم . برگشتم نشستم رو زمین ، رو به گنبد . نامه ی تو رو باز کردم . خیلی برات دعا کردم ، گریه هم  . هندزفیری گوشیمو  گذاشتم تو گوشم و دعای عهد گوش دادم . حال قشنگی بهم دست داد . همین طور گنبد رو نگاه می کردم و دعای عهد رو زمزمه می کردم و گریه . به یاد همه بودم . 2 تا آقا رو دیدم که خیلی شبیه بابات و عموت بودن . براشون دعا کردم . تو تمام اون وقتی که بیرون بودم ، تو فکر حدیث امام جعفر صادق (ص) بودم . فاطمه ! فکر کن من که عمرا رو بگیرم ، رو گرفتم . اونم از نوع سفتش . داغون شدم . مگه بلد بودم !!!

اومدم هتل صبحانه خوردم و رفتم بالا . حالم گرفتست . می خوام استراحت کنم . مامان زنگ زد باهاش حرف زدم . آروم شدم . از ساعت 8 تا 10 خوابیدم . خستگیم در رفت . پا شدم و حاضر شدم و رفتم حرم ( خوبی اینجا اینه که هر ویق دلت خواست و دلت گرفت ، می ری مسجد . مثل مسجد خودمون نیست تا منتظر نماز مغرب بمونیم و بعد بریم مسجد ) قرآن خوندم و نماز ظهر . 2 بار سر سمع الله ضایع شدم . تا گفت سمع الله از رکوع پا شدم و سریع رفتم سجده . تا من بیام عادت کنم برگشتم ایران !!! برای مامانم و بابام نماز خوندم . نماز ظهر تموم شد . نماز عصر رو ساعت 4:30 می خونن . اومدم هتل . رفتم حموم . نفیسه و مهدیه خواب بودن . رفتم حموم به اندازه یه ماشین لباسشویی لباس شستم و اومدم بیرون . دیگه نزدیکای 4 بود . اذان رو گفتن و سریع حاضر شدم . قراره با بچه ها عصری بریم بقیع . برای خانوما باز می کنن ، ولی اینا هنوز خوابن و براشون نامه نوشتم و گفتم که من رفتم نماز عصر . زنگ بزنید تا با هم بریم بقیع . متأسفانه به نماز جماعت نرسیدم و فرادی خوندم . فاطمه ای ! برای تو و نرگس نماز خوندم . بچه ها بهم زنگ نزدن . سااعت 4:30 رفتم بقیع . برای اولین بار رفتم زیارت کسی که 19 ساله اسمش رومه .

فاطمه ! فاطمه ! فاطمه ! نمی دونی چی بود ... خیلی چسبید . سرم رو گذاشتم رو میله هاشو نا خود آگاه شروع کردم به گریه کردن .  انگار سرمو گذاشتم رو سینه مامانم و گریه می کردم . به همون اندازه بهم آرامش داد . خیلی خوب بود . عین 4:30 تا 6:30 رو اونجا بودم . غربت عجیبی داشت ...

فاطمه ! بقیع خیلی شبیه تو بود ؛ یعنی نمی دونم چرا وقتی اومدم بقیع خیلی زیاد یادت افتادم . مامانم زنگ زد ، داشتم گریه می کردم . نتونستم حرف بزنم . قطع کردم . نرگس که گریه های منو شنیده بود ، انگار دلش پر کشیده بود اونجا . وقتی تلفن رو قطع کردم ، برام sms داد : خوش به حالت ... خوش به حالت ... خوش به حالت !!!

موقع برگشتن بچه ها رو دیدم . با هم رفتیم مسجد . باز ازشون جدا شدم و رفتم نشستم یه گوشه و قرآن خوندم . فاطمه ! قرآن خوندن اینجا خیلی می چسبه . مخصوصا خوندن معنیش ؛ یعنی وقتی حس می کنی که همه این آیات به کسی که مزارش ، مسجدش ، شهرش ، همین جاست که تو هستی ، وحی شده ، حس عجیب و قشنگی بهت دست می ده . یه حس قربت به پیامبر (ص) و خدا . خدا ... خدا ...

نماز مغرب رو خوندیم . دیدیم تا نماز عشا خیلی طول می کشه ، به خاطر همین فرادی خوندم و رفتم بیرون مسجد تو حیاط . یه کمی رو به روی بقیع وایسادم یه کمی هم رو به روی گنبد . فیلم و عکس هم گرفتم . اومدم هتل . یه ربع مونده بود به وقت شام . رفتم گفتم کمک می خواید ؟ قبول کردن . کاملا اتفاقی .از این چرخا دادن بهم . اول سوپ می بردم ؛ البته خیلی ز بچه هاداوطلب کمک می شدن ؛ یعنی کلا بچه ها هستن که پذیرایی می کنن . منم در حین کار یه نیت کردم . با خودم قرار گذاشتم هر شب بیام کمک ( انشا الله ) . آخرای کارم بود. دیگه داشتیم می رفتیم با بچه های خدمه ( به قول اینجایی ها : حاجی ) غذا بخوریم که نفیسه زنگ زد گفت : کجایی تو دختر ؟ مردم از نگرانی . گفتم سالن غذا خوری ام . می یام . گفت جلسه کاروان شروع شده . بیا بالا . غذا خوردم و رفتم بالا . حاج آقا داشت صحبت می کرد . نشستم پیش نفیسه و مهدیه . سر جلسه خیلی خندیدیم . خدایی حاج آقا خیلی یاحاله .

شدیدا خسته بودیم و قرار شد فردا بعد از نماز صبح ، با کاروان بریم بقیع . دیگه یه جورایی دلم گیر کرده اونجا . خوشحال شدم ... راستی برای مامانت و خالت هم نماز خوندم .

5 شنبه (28 تیر ماه 1386)  

صبح رفتیم نماز و بعد از نماز رفتیم هتل برای صبحانه . بعدش جلسه کاروان و بعدش هم با کاروان رفتیم بقیع . چون ساعتی بود که نمی ذاشتن بریم نزدیک پنجره ها ، همون پایین سکوها نشستیم و ادعیه خوندیم . رفتیم هتل و خوابیدیم . برای نماز ظهر رفتیم حرم . بازم من از بچه ها جدا شدم . گفتم تو هتل می بینمتون . بعد از نماز اومدم بیرون از مسجد . تو حیاط داشتم دنبال چترا می گشتم که موقع ظهر برای ایجاد سایه باز می شه . تو حیاط از چند نفر پرسیدم . گفتن باید بری داخل مسجد ، قسمت قدیمی مسجد . اونجا قرار دادن . فاطمه ! کاملا اتفاقی بود . من می خواستم برم هتل ، ولیانگار یکی داشت منو می برد . کلاه آفتابیم دستم بود . خیلی جلوی دست و پامو می گرفت . اعصابم خرد شده بود . از باب علی (ع) رفتم تو . زنه منو گشت و رفتم تو . اومدم کفشامو بذار تو جا کفشی که یه دفعه دیدم که کلاه آفتاب گیرم نیست . هر چی این ور و اون ور رو گشتم نبود ، ولی من تا وقتی که داشتن می گشتن دستم بود که یه دفعه نیست شد . اینجا اصلا دزد نیست ، ولی انگار یکی از دستم گرفته بودتش . رفتم تو شروع کردم به قرآن خوندن . کناریم داشت درباره روضه رضوان حرف می زد . ازشون پرسیدم کی برا خانما باز می کنن ؟ گفتن همیشه 1:30 باز می کردن . الان دیگه باید باز کنن . همین طور موندم . من اصلا نمی دونستم ظهرا هم باز می کنن . فکر می کردم فقط صبح هاست . یه دفعه روضه رو برای خانما باز کردن . همه هجوم بردن به طرف روضه . منم پا شدم و رفتم . فاطمه ! فاطمه ! فاطمه ! نمی دونی چی بود !!! همین جوری مات و مبهوت داشتم راه می رفتم . حس کردم دعوت شدم . گریم گرفت . اون طرفی که چترا باز شده بودن ، سقف مسجد یه رنگ دیگه بود . شبیه ... شبیه " بهشت " ... رسیدیم به روضه . خیلی قشنگ بود . خیلی هم شلوغ بو د . به خودم گفتم اگه کلاهم گم نمی شد ، چقدر اینجا دست و پامو می گرفت . معماری این قسمت مسجد با بقیه قسمتای مسجد فرق داره . شکل ستوناش ، سقفش ، حتی لوستراش و فرش سبز رنگش . به یاد این حدیث پیامبر (ص) افتادم که فرمودند : (( ما بین قبرم و منبرم ، باغی است از باغ های بهشت . )) به خاطر همین اسمشو گذاشتن " روضه ی پیامبر (ص) " .

فاطمه ! اصلا وقتی پاتو رو فرشای سبزش می ذاری ، احساس می کنی وارد بهشت شدی . چه حس قشنگی !!! ستون توبه نه ، ستون بعدش رو ما می تونستیم ببینیم . پشتش نماز خوندم . برای خودم و یه دونه هم برای پدر و مادرم و یه دونه هم برای هر کی التماس دعا گفته . اسم تو رو هم بردم و طلب استغفار کردم . به سختی می شد  نماز خوند . نمازم خیلی قشنگ بود . فاطمه ! بی اختیار گریت می گیره . من اومدم زیارت پیامبر (ص) از نزدیک نزدیک . پشت ستون عایشه ( عایشه کنار این ستون یک حدیث از پیامبر نقل کرده که پیامبر (ص) فرمودند : " هر کس می دانست نماز خواندن پشت این ستون چقدر ثواب دارد ، بین خودشان قرعه می انداختند . " ) اسم این ستون " قرعه " هم هست ( اسم ستونا رو بالاش ، با رنگزمینه سبز و خط زرد نوشتن . ) نماز خوندم ، ولی یه دونه بیشتر نتونستم بخونم . سیل جمعیت اجازه نمی داد . بیرونمون کردن . من یواکی با موبایلم فیلم گرفتم ؛ البته زیاد معلوم نیست ، ولی دوست داشتم از اولین باری که اومدم تو بهشت ، فیلم داشته باشم . خیلی خوب بود . خیلی سبک شدم . رفتم هتل . دیر رسیده بودم ، اما ناهار هنوز تموم نشده بود . ناهار خوردم و اومدم  بالا پیش نفیسه و مهدیه . فیلم رو نشونشون دادم .

 

ادامه دارد ...


دل من حالش خوشه ؛ خوشترش کن()

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

من آن سوته دلم ، اما نه تنها
*بی تو می میرم ای یار من* مه نو سفر
سوته دل
سوته دل در بزم یاران هیچ یاری را نداشت***در مضیف ابرها در آسمان ماهی نداشت...
گل بی رخ یار خوش نباشد

مه نو سفر

بیا،بیا که مرا با تو ماجرایی هست
سوته دلان: 177820 بازدید

امروز: 21 سوته دل

دیروز: 3 سوته دل

از دل می گویند
برای محبوبم [154]
دجال آخر الزمان _8 [293]
باران که می بارد تو در راهی [198]
دلشدگان... [281]
[آرشیو(4)]


گذر خیال ما را...!!!


خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
فروردین 1387
تیر 1387
شهریور 1387
مهر 1387
دی 1387
مرداد 1388
شهریور 1388
اسفند 1388
تیر 89
آبان 89
آذر 89
بهمن 89


هستم ؟

یــــاهـو

مه نو سفر

یاران سوته دل



وبلاگ گروهی فصل انتظار
خلـــوتگـــه دل
حدیث راه عشق * گاه نوشتهای دانشجوی دانشگاه المهدی عج
وبلاگ شخصی محمدعلی مقامی
مذهبی فرهنگی سیاسی عاطفی اکبریان
پیاده تا عرش
● بندیر ●
خانه متروک
ارزش خبر
... حبل المتین ...
پر پرواز
... «« " الهه عشق " »»‍‍ ...
قرآن
روانشناسی آیناز
کالبد شکافی جون مرغ تا ذهن آدمیزاد !

رنگارنگه
خدا میدونی دوستت دارم؟
آواز پرجبرئیل
جهاد همچنان باقی است
احساس با تو بودن
هرچه می خواهد دل تنگت بگو(مشاوره)
سرگرمی و تفریحی
بسوی ظهور او
کبو ترانه .... تا بام ملکوت

آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
وبلاگ رسمی دوستداران و منتقدان دکتراحمدی نژاد
صمیمی با خواهرم
عــــشقـــــولـــــک
آهــــــــــــــــــــاوران
شیعه مذهب برتر Shia is super relegion
همسفر عشق
پاسبان *حرم دل* شده ام شب همه شب
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم...
زینب کبری س
نقد مَلَس
سرو آزاد
صبح ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
«روزی تو خواهی آمد.»
بوی خوش ظهور
پرواز
بیشه عشق
وبلاگ گروهی بصیرت
قدرت شیطان
فلک را سقف بشکافیم
آبجی زهرای خوب خودم
پرستو
موسسه آسیب های اجتماعی ستایشگران
راز و نیاز با خدا
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
اس ام اس عاشقانه
زیبایی سایه خداوند بر کهکشانهاست
وبلاگ ایران اسلام
انا مجنون الحسین علیه السلام
خاطرات خاشعات
گل یخ
معجزه ی شیطان
اس ام اس سرکاری اس ام اس خنده دار و اس ام اس طنز
کلبه تنهائی من
او برای دم هر ثانیه ام رحمتی بود عظیم!
دختر و پسر
من ... تو ... باران
دست نوشته های سید مرتضی آوینی
ارتباطات ....... نگین حدادی
به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم...
عاشق خدا باش تا معشوق خلق شوی !
سلام آقا
در هوای دوست
ستاره شب
تنها ترین تنها
سیگنال های مغزی ..........الهام زرگر
پارسیان...علیرضا موسوی
کوچه خوشبختی ... میترا لبافی
تنفس تنهایی(دوست عزیزم)
حمید روحانی ....سفرنامه
شکوفه ها را نچینید ... افروز اسلامی
ای که مرا خوانده ای....... راه نشانم بده
آقای محمد کاظم روحانی نژاد ... داداش
بوی یاس
اسلام حقیقی
یادداشت‏های بدون ‏متن!
نازنین زهرا ......یوسف سلامی
حدیث عشق
کلبه احزان
دفتر مقام معظم رهبری
خبرگزاری ایرنا
یادداشت های شخصی دکتر احمدی نژاد
خبرگزاری فارس
واحد مرکزی خبر
دانشکده صدا و سیما
یادداشت های کامران نجف زاده
رجا نیوز
باشگاه خبرنگاران جوان
سفید ... دکتر میرسیدی
... راز خون ...
وبلاگ گروهی مطلع الفجر
جامی از فرهنگ
منطقه‏ ممنوعه
بــــــــــــــــــــــــــــاران
پرس تی وی
کتاب اول
صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران
خبرگزاری مهر
پایگاه اطلاع رسانی دولت جمهوری اسلامی ایران
بیا مهدی با ترنم باران...
welcome
میگی ... میگم