*سوته دل* ::
پنج شنبه 86/12/23 ساعت 9:0 صبح
کبوتر دلش گرفت ...
اومد لب پنجره اتاقم بشینه یه خرده دلش وا شه و نفسی تازه کنه ، دلش تنگ تنگ شد و نفس کشیدن یادش رفت ...
کبوتر عادت نداشت روی سنگ مرمر خوابش ببره ... سنگ مرمر اذیتش می کرد !!! به مزاجش نمی ساخت صافی و سختیش ... !
کبوتر کاه گل می خواست ... کاه گل زبر و نرم و پر از شیب و نشیب ! می دونست دو تا پا ، بی غر و با عشق ، چند روز روش کوبیده تا شده این ...
کبوتر دلش شکست وقتی دید پنجره ها آهنی شدن ... کبوتر یاد قلب آدما افتاد ... !!! اون پنجره چوبی می خواست . هوای جنگل کرده بود ...
کبوتر دلش گرفت وقتی می خواست توی اتاقمو دید بزنه ... آخه رو شیشه عکس خودشو می دید ؛ نه یه خونه ای که وسطش حوض داره ... با کلی گلدونای پر از گل ...
کبوتر خسته شد وقتی دید جایی نشسته که گل شمعدونی نداره ... جایی نشسته که روشو خاک و تکه های سیمان کنده شده گرفته !!!
کبوتر چشمش گریون شد وقتی دید اینجا ، خبری از بهار نیست ... شکوفه نیست ... هیچ حیاطی گل نداره ... بنفشه نداره ... مادر بزرگ نداره ... مادر بزرگی که تو حیاط سبزه گذاشته !!!
کبوتر آتیش گرفت وقتی دید آدما ، آدم تر شدن ! آدم تر شدن ... سنگ تر شدن ... آهنی تر شدن ...
دلش گرفت کبوتر ... دلم گرفته ، کبوتر !!!
کبوتر ! برو . برو که اینجا ، پنجره ها بی احساس شدن ...
برو که آدما سنگ شدن ...
برو کبوتر ! برو ...
اینجا همه چیز آهنی شده ... دارن همه چیز اینجا رو ، با قلباشون ست می کنن !!! دارن دنیا رو آهنی می کنن ، کبوتر !
کبوتر ! برو ... اینجا شیشه ها آیینه شدن ... روزا برای تو ، شبا برای من !
اینجا پنجره ها ، باران و ماه رو ندیدن ... نمی شناسنشون ، کبوتر !!!
برو کبوتر ... برو لب پنجره کاه گلی مادر بزرگ بشین ... شمعدونیا رو بو کن ... تو حوض آبی پر از ماهی قرمز ، شنا کن ... هوای جنگل کن که پنجره هاش چوبیه ... گل ببین و کیف کن ... شکوفه ها رو ببین و یاد بهار کن ...
برو کبوتر ! برو پیششون ... برو ، اما ...(( تو و دوستی خدا را ! برسان سلام ما را ...))
دل من حالش خوشه ؛ خوشترش کن()